او بیشتر دوستمان دارد...
زانوانش سست شد...
به روی خاک نمناک و سردی افتاد که از باران شب پیش مرطوب بود...
سرمای خاک تا عمق استخوانش نفوذ می کرد و آزارش می داد...
دست هایش را بالا گرفت...
قطره های اشک به روی گونه هاش افتادند که ازشدت سرما سرخ شده بودند...
با تمام وجود فریاد زد:"خدایا...دوستت دارم..."...
دست هایش به آرامی پایین افتادند...
سرش را به زیر گرفت...
موهای مرطوبش روی پیشانیش ریختند...
چشمانش آرام آرام بسته می شدند که ناگهان صدایی شنید...
"من بیشتر دوستت دارم..."
این نوشته اقتباسیه از یه شاعر نوجوان که من الان اسمش رو هم فراموش کردم.امیدوارم خوشتون اومده باشه...