عطر خوش خاطره ها...

من وخودم

سلام خوبین؟چه ها میکنین؟نمیدونم چی بنویسم حوصله نوشتن خاطره ندارم قرار بود این پستو به جای مزخرفات پست قبل بذارم ولی خب حیفم اومد پاکش کنم خب بابا بذاریم بوی خوش خاطره ی اون شبم تو این وب بپیچه خاطره خاطره س دیگه اونم یه خاطره از یه دیوونه بازی(الان اگه پریچهر اینجا بود احتمالا میگفت تو کی دیوونه نبودی )نمیدونم همینطور بی هدف و بی موضوع زدم به آب(ببخشید نوشتن) گفتیم خود کلمات یاری میکنن که این پست خالی نمونه نمیدونم امشب خیلی دلم میخواد بنویسم ولی خب گره کور این قضیه اینجاس که خودمم نمیدونم چی باید بنویسم خودمو سپردم به جریان کلمات که ببینم کجا میکشوننم...گفتم جریان کلمات یاد اولین داستانم افتادم فکر کنم دوم دبستان بود که نوشتمش اون موقعم خودمو سپرده بودم به واژه ها، به انگشتام که بی مهابا رو سفیدی کاغذ می تاختن و افسارشون دست این ذهن بازیگوش و مرموز بود چه آشی از آب دراومده بود موضوعشو نمیتونم از لابلای اینهمه دفتر وپوشه و فایلای ذهنم پیداش کنم تو این ذهن شلوغ و درهم، تیکه های از هم گسستش هرکدوم یه گوشه خودشونو قایم کردن همه چه قروقاطی شده خاطره ی اولین روز مدرسه چسبیده به سیزده بدر پارسال یا اون خواب پنج سالگیم به اون داستانه که پارش کردم نه اون دفتر خاطراتم بود که پارسال پارش کردم پس کدوم داستانه بود؟ اصلا مگه خواب نبود اون؟

دیگه نمیتونم تشخیص بدم کدومش خوابه کدوم داستان یا کدوم حتی واقعی...نمیدونم پریچهر شخصیت داستانم بود یا ...کسی نیست بگه آنه شرلی کدوم سال هم کلاسیم بود؟یوهووووووووووکسی نیست منو از ازبین دستای بارانای یک و دو و سه و...ساله ، از لحظه هام،ازلابلای خودم بیرون بکشه؟


الو

هم اکنون ساعت یازده و اندی اینجانب تقدیم می نمایم...خیلی با نمک شدم شدم نه؟اصلا خود نمک شدم...به قول پریچهر برم یه دوش بگیرم که یه شب وروز تو آب نمک خوابوندنم چیکا کنم خب  امروز به مرحمت اعصاب خوردکنیای این پریچهر خانوم نه تونستم غر بزنم نه چرت وپرت بگم نه یه دست مسخره بازی درآرم الانم که با نیرویی مافوق نیروی یه بشر خواستم کپه ی مرگمو بذارم ولی مگه میشه؟من یه شب بدون چرت و پرت؟تصورشم مسخره س...گفتم بیام نصف شبی زیر این آسمون بی ستاره ی نت یه چرخی بزنم و یه ملتی رو با نطق کوبنده ی خودم از عزا در بیارم اصلا مگه دلم میومد بدون نوشتن چند سطر چرت وپرت و برانگیختن احساسات انسان دوستانه ی این پریچهر که الان کلش بین یه دودکش،دود که نمیدونم ناشی از چیه(ما در نظر میگیریم امروز تولدش بوده و یادش رفته شمعاشو فوت کنه)گم شده بخوابم...کـــــــ...مــــــــــ...کـــــــــــ....:کــ...قطع...قطع...قطع ووصل...وصل میشه...تاااا ...تا بعد...کــــــــــ...کـــ...بیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب


بوی...

بوی چیه؟!الان اگه پریچهر اینجا بود میگفت بوی توالتها ی بین راهی!!!از بس که این دختر طبع لطیفی داره!!!ولی حالا که اینجا نیست و بهتره ما هم حرفشو نزنیم!ولی به نظر من این بوی عیده که داره میاد....چه بوی عطرآگینی هم دارهفکر نکنید دارم مسخره میکنم.دارم جدی جدی حرف میزنم.امروز تو مدرسه بحث عید و تعطیلات و از این جور حرفا اومد وسط.هاله گفت ما که طبق معمول جایی نمیریم و از شهر محافظت میکنیم تا بقیه با خیال راحت مسافرتشونو برن!

راستش تو خانواده ی هاله محافظت از دیگران نسل اندر نسل به ارث رسیده.همه پول به ارث میبرن اینا...خب حالا بگذریم.آخه بابای هاله پلیس نیروی انتظامی و مامانش هم توی نیروی انتظامی کار میکنه.نمیدونم درجش چیه...به خاطر همینه که هاله با بیشتر بچه ها به روش فنی رفتار میکنه!شوخی کردما...یه وقت فکر نکنید قصد اهانت دارم.


تبریک.......

از همین جا یه تبریک اساسی به باران جون میگم که تو مسابقات داستان نویسی تو استان اول شده.باران از همون اول هم قلم خوبی داشت.اگه تو نوشتن انشاهاتون مشکل دارین فقط کافی موضوع انشاتونو بنویسین تا باران بهترین متنو در موردش بنویسه....

سنگ صبور

توی این دنیا که ملت همه دنبال درد و بلای زندگی خودشون هستند،این که آدم بتونه بدبختی های خودشو به یه سنگ صبوربگه،خیلی آدمو خالی میکنه.الان میتونم اینو تصور کنم که چند نفر از شما که نشستین پشت کامپیوتر دارین به مصیبت هاتون فکر میکنین.البته انرژی منفی ندم،خیلی هاتون هم دارین به خوشی هاتون فکر میکنین،به چیزهای زیبایی که تو زندگیتون داشتین به قشنگیها...زندگی که همش بدبیاری نیست.اگه یه کمی فکر کنین حتما به همین نتیجه میرسین.

فکر نکنین ما هم میخوایم همش نصیحت کنیم،ما فقط داریم تلاش میکنیم تا این جا رو یه مکان صمیمی کنیم تا بتونیم با هم حرف بزنیم...

از هرجا ی دنیا که هستی و داری این وبلاگو میخونی ،از هر سنی که هستی،ما دوست داریم که با ما صمیمی باشی البته فقط در حد اینترنتی!!!