عطر خوش خاطره ها...

شهر دودی ما

الان که همه توی شهرهایی زندگی می کنند که ساختموناش دارند کمکم میرسند به عرش خدا و ماشینهاش همین طور یه دودهای سیاه غلیظ تولید می کنند به طوری که آدم نمیتونه دو متری خودشو ببینه،احتمالا می شه این نظرو داد که آدما هویت اصلی خودشونو فراموش کردن.آخه مگه یه آدم چقدر تحمل داره که توی این شهرهای لعنتی زندگی کنه؟!

آخرین شنبهی  سال ?? بود و من و باران داشتیم ساعت دو و نیم از مدرسه برمی گشتیم.چنان سرسامی بود که دلم می خواست همون جا داد بزنم که بابا چه خبرتونه؟!انگار جنگل حیوانات وحشیه!خوبه حالا ما نوجوانیم و تحملمون بیشتره.بیچاره در و مادرامون که سنشون تا حدی بالاست و هر روز با کلی دغدغه های مختلف مالی و ...توی این دود می رن سرکار و برمی گردن.اینقدر که ماشینا شت سر هم بوق می زنن آدم فکر می کنه آخرازمان شده!!!!طرف از دست مادر زنش ناراحته بوق می زنه!میخواد یه نفرو صدا کنه بوق می زنه!میخواد سلام کنه بوق می زنه!میخواد خداحافظی کنه بوق می زنه!یعنی بوق همه جور کاربردی داره به جز اعلام خطر!البته ما دیگه به این جور چیزا عادت کردیم و برامون تازگی نداره.حالا خوبه ما یه کم از آسمون آبی بالای سرمونو دیدیم،بیچاره بچه های چهل سال دیگه که حتما اگه بهشون بگیم آسمون چیه،می گن اسم یه مدل ماشینه حتما!...


بهار

بهارم رسید،باهمه ی قشنگیاش...

بهار بهار
پرنده گفت یا گل گفت؟
خواب بودیم و هیچکی صدایی نشنفت


بهار بهار ...صدا همون صدا بود
صدای شاخه ها و ریشه ها بود
بهار بهار چه اسم آشنایی
صدات میاد اما خودت کجایی؟


وا بکنیم پنجره ها رو یا نه؟
تازه کنیم خاطره ها رو یا نه؟
 بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد


بهار اومد با یه بغل جوونه
عیدو آوورد از تو کوچه تو خونه


بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصه ها بود
خواب و خیال همه بچه ها بود...

آه...

فصل گره خوردن احساس و زندگی...

بوی زندگی میاد...

بوی تازگی...

 

حس قشنگی دارم...

روز قشنگی بود

احساس میکنم تازه بوی بهارو احساس میکنم

بوی یه بهار دیگه

بوی باهم بودن

عشق...

التهاب و گرمی عشقو رو گونه هام احساس میکنم

چقدر دوست دارم عشق من...

گرمی دستاتو رو گونه هام احساس میکنم

بودنتو احساس میکنم

احساست میکنم

پرواز...

چقدر دلتنگ آسمونم...

دلتنگ اوج گرفتن تو یه رویای آبی

رسیدن به بیکران گم شدن تو بینهایت

چقدر دلتنگ آسمونم

چقدر دلتنگ این دنیای رنگی بودم

رنگارو میتونم احساس کنم

آوازشونو میشنوم...

روز قشنگی بود

خیلی قشنگ

احساس میکنم دیگه دلتنگت نیستم همینجایی همینجا...

گرمای بودنتو احساس میکنم...

مینا نمیدونی چه حس قشنگی دارم

امروز روز اول بهار منه

بعد مدتها دوباره یه دل سیر حرف زدیم نه؟دیگه حرف کم نمی آوردیم...

بهار دوست دارم فقط با تو

 

 

دوست دارم...

دوست دارم...

دوست دارم...

 


noجوان!!!!

 میگن نوجوانا دو سه تا تخته کم دارن!البته ندان هم بیراه نمیگن... سوءتفاهم پیش نیاد ما خودمون هم نوجوانیم.ولی خب باید حقیقتو گفت دیگه.خب الان خیلی ها هستن که با مامان و باباشون یه گردگیری حسابی راه انداختن!!!خب راست میگم دیگه.بیچاره پدر و مادرا که باید تحمل کنن این عقوبت سنگین فرزند نوجوان داشتنو.

آخه قدیم تر که این طور نبود.فکر نکنید که من هفتاد-هشتاد سالمه ها!من پونزده سالمه ولی از اونجایی که حسابی دور و بر تحقیق کردیم به این نتیجه  ی خطیر رسیدیم که ایام نوجوانی پدر و مادرامون خیلی راحتر از این حرفا گذشته....نه غمی،نه غصه ای،نه نمره ای،نه امتحان فیزیکی،،نه عشقی! (البته  در مورد این آخریه یه کم شک دارم!)در کل منظورم اینه که راحت بودن.ولی نه این که بگم بی خیال بیخیال بودن.بالخره اونا هم برای خودشون یه دغدغه هایی داشتن که هر وقت ازشون در این مورد سوالی میپرسیم،به قول نسل سومی ها یه جوری آدمو  میپیچونن!!!!ما هم دیگه سوال اضافه ازشون نمیپرسیم چون ممکنه کار به دعوا و درگیری ها ی لفظی! بکشه.در هر صورت فعلا ما داریم به قول خودمون نوجوانی میکنیم.اونم چه نوجوانی ای!با دیدن فیلمفارسی ها! و پیدا کردن جدیدترین جوکهای روز و تحقیقات مفصل در مورد روز ولنتاین...اما بهتره همه رو قاطی نکنیم،تر و خشک نباید با هم بسوزه.بعضی از نوجوانا اون طوری اند و بعضی ها یه طورای دیگه.هیچ هم بد نیست،واسه ی همین کارا و اخلاقای عجیب و غریبه که دوره ی نوجوانی رو هیچ کس به  جز  نوجوانا نمیتونه بفهمه!!!


کمال رفاقت درمام اثر کرد

منم میخوام امشب یه چیزایی بنویسم شایدم عین چرت و پرتای باران از آب درآد البته با وجود اینکه این دختر تو خزعبل نویسی نظیر نداره ولی خب کمال رفاقت درمام اثر کرده دیگه...نمیدونم گاهی وقتا خیلی بی دلیل عین این باران یه نیرویی (شاید بهتره یه نیاز تعبیرش کنم)بی اختیار انگشتامو مال خودشون میکنن و وادار میکنندشون که تند تند رو کاغذ بی خط و بی تایی گردوخاک کنن و هر لحظه لشکری از کلمات بی تاب وشلوغی رو که تو ذهنم با سرعت وهیجان به دیواره های استخونی جمجمم می کوبن و میخوان آزاد شن و گاه فقط به زور میتونم سیل خروشانشونو که از حنجرم بیرون خزیدن و زیر دندونام سفت وسخت نیگرشون دارم رو رو این سفیدی هراس آور اما نجات بخش کاغذ خالی کنم گاه که به مرز ترکیدن میرسم و کلم از عصبانیت مثل دیگ بخار به آواز خوندن میفته تموم نیرومو جمع میکنم،یه نفس عمیق و یه فریااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد...یه فریاد روی سفیدی کاغذ...سیل کلمات همینطور ساعتها سفیدی های بی خط و تا رو خط میزنن....وخط میزنن ....وخط میزنن و...

تااینکه،یه ذهن خالی از ناگفته ها مقابل کاغذهایی که دیگه سفید نیستن...گاهی این فریادها داستانی ساختن و شخصیتهایی رو به دستای خودم خلق کردن و خاطره هاشونو یک به یک رقم زدن وگاه ...

اصلا شاید همین رمانایی که ساعتها وگاه روزها باهاشون  زندگی می کنین وبا شخصیتهاشون نفس میکشید و همزاد پنداری میکنین یا دلنوشته ها و کتابایی که کم نیستن اطرافتون حتی همونایی که یه کمد تندیس و جایزه گرفتن فقط کلمات نامربوط و شیطونی بودن که تو گوش یکی پچ پچ میکردن تا اینکه...تااینکه...فقط...فقط یه فریاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد...


اندر جوگیرشدن های من

یه چند روزپیش یه فیلمی دیدم اسمش بود"عجیب تر از داستان"(آه پریچهر نهادم آتیش گرفت با این آهی که الان کشیدی میدونم تحملم خیلی سخته واسه خودمم گاهی غیر قابل تحمل میشم ولی بیا وامشبه رو هم مارو حمل نه ببخشید تحمل کن دیرمیشه ها بذار تا نترکیدم بریزم بیرون میدونم که این چند روزه کشتمت تورو با این فیلم شما به بزرگیت امشبه رو هم بسازقول میدم همین امشب همین جا تمومش کنم) فیلم بی نظیری بود من یکی که خودم به نویسندش شونصد بار تو دلم آفرین گفتم یه جورایی با بقیه ی فیلمایی که دیده بودم فرق میکرد حس عجیبی داشتم یه جورایی یه حسی شبیه به اون حس ناب و پاک و غیر قابل توصیفی که تو یه شب فکر میکنم پاییزی موقعی که محبوبترین فیلم زندگیم تموم افکارواحساساتمو مال خودش کرد فیلمی که تموم زندگیمو یه دفعه از این رو به اون رو کرد داشتم: "روز هشتم"هیچ وقت اون حس دوباره تکرار نشد تا همون شب که این فیلمه چیه اسمش"عجیب تر از داستان"یه جورایی منو به اون شب نزدیک کرد نمیدونم چرا احساس نزدیکی خاصی بین قهرمانای این دوتا فیلم"هارولد"و"ژرژ"احساس میکردم در حالی که اگه شانس دیدن این فیلما نصیبتون شده باشه همین طور انگشت به دهن میرین تو بحر این قدرت فوق العاده ی مشبه سازیم گفتم که همش یه حسه شاید این دوتا شخصیت هیچ ارتباطی با هم نداشته باشن همش فقط یه حسه...درسته که "روز هشتم"و حس نابی که اون شب داشتم هیچ وقت تکرار نشد ولی این هارولد دوباره یه جورایی شاید فقط یه قدم منو به اون شب نزدیک کرد به اون شبی که انگار از شبای زندگیم نبود... روز هشتمو که دیده بودم یادمه ساعتها همینطور مات ومبهوت تو تاریکی اتاق نشسته بودم وچش دوخته بودم به صفحه ی خاموش تلویزیون و اشک میریختم ؛نمیدونم چرا...حسی داشتم که هیچ وقت دیگه تکرار نشد... حسی که حاضرم همه چیمو بدم تا فقط یه بار، دوباره تموم احساسمو مال خودش کنه دوباره...زده به سرم نه؟میدونم اصلا حال خوشی ندارم امشب...شایدحتی هیش کدوم  از شماهایی که دیده باشینش نتونین حسی نزدیک به حس من داشته باشین یا حتی...یا حتی بفهمین چی میگم...نمیدونم همه چی خیلی عجیب بود...خیلی قشنگ...مث رویا بود...هم آوایی با مرد کوچیکی که زبون بادو می فهمید و میدونست بادبادک بازی با زندگی یعنی چی...زندگی میکرد...

زندگیش تو همون لحظه ای که توش بود خلاصه میشد آینده و نگرانیهای مسخره براش مفهمومی نداشت تو قانون احساس اون هیچ دلیلی نبود واسه خوشحال نبودن واسه لذت نبردن واسه آواز نخوندن واسه دوست نداشتن واسه پنهان کردن احساسی که قلبو به تپش درمیاره و چشمارو به درخشش...زندگی براش فقط عشق بود ،فقط احساس،دوست...

وچه غریب بودی بین ماها...

 

میخوام تا صبح بشینم و از اون حس قشنگ بگم...ازاون مرد کوچیک و از اون نگاهی که تموم زلالی یه اقیانوس توش منعکس شده بود و ماهی کوچولویی که تو قفسه ی سینش هرلحظه با حداکثر توان برای تولد یه جوجه گنجیشک یا اولین لبخند یه کوچولو تپیدن میگرفت...

یه مدت بود که زیاد دیگه بهش فکر نمیکردم تا اینکه امشب تو یه وبلاگ ،دوباره ...خیلی خوش حال بودم که افرادی هستن که باهام موافق باشن و چه قشنگ لحظه به لحظه شو با تمام احساسشون توصیف کنن همش فقط یه حس قشنگ بود ولی اونا خیلی قشنگ با کلمات تونسته بودن یه گوشه ایشو به تصویر بکشن :

تو خواستی که از "روز هشتم" بنویسم؟...فیلمی که در هر چهار بار دیدنش نود و پنج درصد از فیلم رو با بغض نگاه کردم؟...فیلمی که موقع دیدنش هیچی نمیشه گفت؟...خیلی از فیلم‌ها رو وقتی می‌بینی می‌تونی به کارای دیگه هم برسی...چای بخوری...میوه بخوری...تخمه بخوری...صحبت کنی...ناخناتو بگیری...به تلفن جواب بدی...اما در مورد "روز هشتم" قضیه کاملاً فرق می‌کنه...فقط باید سکوت کنی ، نگاه کنی و گوش کنی...حتی گریه هم نمی‌تونی بکنی...چون ممکنه توی اون خیسی و تری چشمات یک نگاه ساده و معصوم ژرژ رو از دست بدی...

آخ...ژرژ...ژرژ...ژرژ...با این قلم ضعیف چی بنویسم که زیبایی و پاکی تو کاملاً بیان بشه؟..." تو زیباترین موجودی هستی که آفریده شده"...من ایمان دارم که آدمیزاد هم می‌تونه روی آب راه بره...فقط وقتی که به پاکی و سبکی تو باشه...ژرژ...ژرژ...ژرژ...

هر صحنش در ذهن من خاطره‌انگیزه و جاویدان...مثلاً صحنه‌ای که هری از دست ژرژ خسته میشه ( هری یک بیزینس‌مَن بانکه که فقط پول و مشتری رو میشناسه و اتفاقی با ژرژ که کم‌توان ذهنی و بی‌خانمانه و از آسایشگاه روانی فرار کرده آشنا میشه )...و بعد اونو توی اون بیابون وسط یه جاده پیاده میکنه و دست راستشو بالا میگیره و آدرس آسایشگاه رو توی مشتش مـیذاره و بهش میگه:"یه احمق دیگه پیدا کن"...و بعد تنهاش میذاره و میره...و بعد بارون میگیره...هری عذاب وجدان راحتش نمیذاره و برمی‌گرده...ژرژ کنار جاده ‌ آدرس به دست مشتش بالا مونده و سوار اتوبوسی که براش توقف کرده نمیشه و همونطور که زیر بارون چیک‌چیک آبه مثل مجسمه ایستاده...( ایستاده با مشت )...وقتی هری رو می‌بینه که برگشته فریاد میزنه:"هری دوست من...تو منو دوست داری...تو منو دوست داری"...

 

ماها برای چی زنده‌ایم؟...برای چی این زندگی رو تحمل می‌کنیم؟...وقتی که می‌دونیم سرشار از سختی‌ها ، حادثه‌ها ، شکست‌ها و ناامیدی‌هاییه که انتظارمونو میکشن...چرا ریسک برخورد با اونا رو می‌پذیریم؟...و زندگی رو تحمل می‌کنیم؟...فقط یه دلیل داره...اینکه ما بطور غریزی می‌دونیم که لحظات خوب و زیبایی هم هست که قاطی اون لحظات دردناک شده و ممکنه که سر راه ما هم سبز بشه...شاید ما منتظر اون لحظاتیم...ممکنه کم باشه اما هست...فقط دیدن اشک شوق در چشم‌های یک دخترک یتیم ، یا یک زن تنها و غمگین و یا یک مرد شکست‌خورده و زندگی‌باخته و یا یک ژرژ برامون کافیه تا بتونیم برای زندگیمون هدفی پیدا کنیم...امید برای دیدن برق نگاه اونها و امثال اونهاست که زندگی رو قابل تحمل میکنه...

ژرژ..ژرژ..."تو زیباترین موجودی هستی که آفریده شده"...

یا اون صحنه‌ای که هری و ژرژ با اتوموبیل وارد آسایشگاه میشن و ژرژ تازه می‌فهمه که هری اونو به آسایشگاهی که ازش فرار کرده برگردونده...ژرژ فقط نگاهش میکنه...یک نگاه غمگین و شکوه‌‌آمیز...یک "نگاه" به معنای حقیقی کلمه...تو فکر میکنی راجع به این "نگاه" چی میشه نوشت؟...هیچی...این "نگاه" رو فقط میشه "نگاه" کرد...اون لحظه ایمان میاری که خداوند عالم در ذات هر موجودی استعدادی قرار داده...حتی در وجود این ژرژ عقب افتاده...این بازی حیرت‌انگیز و میخکوب‌کننده ژرژ از کی ساخته‌است؟...هری فقط میتونه بگه:"من حتی قادر به نگهداری بچه‌های خودمم نیستم...چه برسه به تو"...و دیگه هیچ...

...

در مورد فیلم هم فقط یه چیز میشه گفت :

زندگانی سیبی‌ست...گاز باید زد با پوست...

اصلاً دوست نداشتم فیلم رو تحلیل کنم...توان این کار رو هم نداشتم...آلبر کامو درست گفته که:"تحلیل یـک فــیلم دشوار اسـت زیـرا فهم آن آسان است "...فقط می‌خواستم در مورد ژرژ بنویسم...

ژرژ دوست من...

ژرژ دوست من...

از وبلاگ: http://istadeh.persianblog.ir/

فقط میگم دوستی با ژرژ و هم آواز شدن با احساسات قشنگشو از دس ندین دربه در دنبال سینماییش میگردم ولی دعا کنین همین زودیا دوباره جعبه های کوچولوی جادویی خونه مون آواز ژرژو تو یه شب قشنگ، دوباره  تو فضاهای تاریک وسرد خونه هامون مون پخش کنن...

«دوست من ژرژ بین این آدما توی این دنیای فراموشیها...خیلی غریبی...حیلی...»